روزی رضا خان به یکی از قصر های خارجه رفت.آنج به قدری بزرگ بود که دستشویی اشان هم نورگیر داشت و 200 متر مساحت و سقفی 30متری داشت.او وقتی که به دستشویی رفت چون که برای اولین بار توالت فرنگی دیده بود،بلد نبود با آن کار کند،دستماری را روی زمین گذاشت و کارش را رو آن انجام داد.هنگامی که کارش تمام شد متوجه ی نورگیر نبود و فکر کرد که آنجا باز است و شیشه ندارد.به دلیل این او پر زور و کم عقل بود دستمال را به بالا پرتاب کرد.دستمال افتاد ولی نقطه چینش آنجا ماند.دکی از سربازان را صدا زد و به او گفت که(1شاهی به تو میدهم تا آن را به پایین بیندازی)!سرباز نگاهی با بالا انداخت و متوجه آن چه آنجا بود شد.او نیز به شه گفت که(من دوشاهی به تو میدهم.اما به من بگو که چطور آن جا، خرابی کردی؟)
نظرات شما عزیزان: